آی زنِ بالابلند که اومدی تو کانونِ وزرا پی ِگمشدهی لبِ دریای ساعدی واسه بچهت...
آی پسر ِجوون که تو تاریکروشن ِاونور ِعصرجدید -رو همون نیمکت که من یه شب مقصد رو خوندم- گرم ِیه کتاب بودی و موبایلت رو جواب ندادی...
آی دخترپسری که هفتهای دو بار خودتونو لبرولب تو ماشین، مهمونِ تاریکی ِدم ِخونهی من میکنین و بعدِ همون بار اول هم دیگه منو خودی حساب کردهین...
آی زنی که سر ِباقرخان ایستاده بودی –شاید منتظر ِشوهر یا دختر- و یهو وقتی دیدی جلوی تنها عکس ِ–اشتباها نصبشدهیِ- باغچهبان تو این شهری، با احترام کنار رفتی و بعد دستمالی درآوردی و صورتشو آروم پاک کردی...
آی پسر ِدوشنبهی خوارزمی که پیدا بود نیم ساعته که با همون دو تا قفسهی خاکوخلی ِ پایینپایینه مشغولی...
آی دختر ِعینکِ فریمبیضی که وقتی سوار اتوبوس شدم وضعیتِ ارو.تیکِ میلهی میونِ ساعد و بازو و پاهای دورازهمات، میون صدای ری چارلز تو گوش ِمن، گم شد تو اون کتابِ باز میونِ شست و انگشتکوچیکه تو صفحهی نمیدونمچندمش -و برگشتگی ِملایم ِلبهای روهَمات به بالا...
آی پسر ِجوونِ نشسته کنار ِپنجرهی ردیفِ آخر ِپایینتر از پارکوی بهخوندنِ کتابِ نمیدونمچی که وقتی رسیدی به یه فُرم ِبرشنخورده، با سُــردادن انگشتات روی جلد با لبخندی بستیش که چه عیشی خواهی داشت امشب با این رفع ِبکارت...
دنیا زندهی شماس.
چه عیشی داره این رفع بکارت!