دیشب تو خواب خواب میدیدم اختتامیهی یه جشنوارهایه (مکین سلام!) و چون همه تحریمش کردهن، دارن از تو خیابون آدم جمع میکنن که سالن پر شه! و من دارم میرم و عذاب وجدان دارم که چرا دارم میرم و هی فکر میکنم حالا یه اتفاقی میافته سر ِراه و نمیرسم! و تو مسیر آدمای زیاد دیگهای شبیه خودم میبینم بهدلدل کردن. میرسم به جایی که مراسمه که هیچکدوم از این تالارهای معمول که من دیدهم یا ندیدهم نیست و نمیتونه باشه؛ جاییه درندشت، با باغ و استخر و خیابون و همهچی. اون تو، دیگه از آدمای مثل ِخودم که سر راه میدیدم خبری نیست؛ انگار که هیچکدوم اومدنی نشدهن. فقط یهسری آدم ِشبههنرمند متعهد! ردیفِ جلو هم رحمانیان نشسته (این هم احتمالا بهخاطر تاثیر کتاب قانون بوده که یکی اینروزا داشته حرفشو میزده!) این دلگرمم میکنه که بمونم. دنبال صندلیم میگردم. ۴۹۹! یهو موقعیتم از توی سالن تغییر میکنه به کنار استخر! یهسری نشستهن و خیلی از صندلیها هم خالیه. شمارهها رو نگاه میکنم؛ هیچ ربطی به شمارهی من نداره (یادم نمیاد چند) بعد میرم کنار درختای باغ؛ اونجا هم نیستم. یهسری صندلی تو خیابونیه که همون موقع میفهمم پیست دوچرخهسواریه؛ یا پیست دوچرخهسواری هم هست! و تو همونلحظه یه کاماروی زرد باسرعت رد میشه و راننده جوری واسه همه دست تکون میده که نشون بده همینحالا اونو خریده! صندلیهای کنار خیابون رو نگاه میکنم: ۸۰۲ تا ۸۱۰، بعد۱۱۷ تا ۱۲۰، کنارش ۱۸۴ تا ۱۹۱، پشتشون ۹۰۲ تا ۹۳۲ که وسطشون هم البته چند تا شماره نیست! دنبال کسی میگردم که بگه جام کجاست؛ طبیعتا همیشه همچین آدمایی رو راحت میشه شناخت (این همون وسط خواب یادم میاد): صابسالنن انگار و طلبکار و منتظر فرصت برای توهین و انگار تهِ فرهنگن و هنر و تو بوقی (حتما که تاثیر تالار وحدت و تئاتر شهره؛ و البته که هر سالن دیگهای!) کلی قیافهی اینجوری میبینم اما همه رو صندلیای ردیف اول، کنار رحمانیان نشستهن و رحمانیان داره به ریش بلندش دست میکشه... دوباره بیرونِ سالنم و دارم شمارهصندلیا رو تکتک نگاه میکنم. سکوهای توی پارکینگ و نیمکتهای توی باغ هم شماره خوردهن! بعد میرسم به جایی که مثل لژ میمونه و مردم ِنسبتابیشتر و معقولتری نشستهن پای یه مونیتور بزرگ و انگار قراره از اونجا مراسم رو ببینن. تو دو تا ردیف، چهارصد هست و یکی هم تا نودوسه رسیده اما ۴۹۹ نه! یه ردیف دیگه رو نگاه میکنم؛ کلا پونصده اما سهتا مونده به آخر میشه ۴۹۴. دو تا ردیف بالاتر ۸۰۲ئه تا ۸۱۰؛ این شمارهها تکراریان؛ یادم میاد که کنار خیابون هم بودن. میخوام برم سر ِردیف بعدی که میبینم آخرین صندلی ۴۹۹ئه؛ مال من! خوشحال از اینکه جایی میتونم ولو شم میرم سمتش؛ و میبینم که این صندلی و دو تای کناریش که هنوز خالیان، پشتِ یه دیوار واقع شدهن! میشینم و کمکم نگام میره رو آدمای دوروبرم: یهسری دارن دومینو بازی میکنن اون وسط، یه پیرزن داره فال میگیره، یکی داره اسنیک بازی میکنه با ۳۳۱۰اش! بعضیا دارن مسیج میزنن، دو نفر کنار هم تختهنرد گذاشتهن رو دستهی صندلی و دارن بازی میکنن و یکی دورش خیلی شلوغه؛ یه کاغذ دستشه، یه شماره میگه و مردم میگن: سالن اصلی! لژ! سالن مونیتور! اتاق فرمان! پارکینگ! باغ! کنار استخر! دستشویی! موتورخونه! و و و. نگاه میکنم: پـلَن کل ِمجموعهس بهتفکیکِ شماره صندلیها.
بی خیال، عجب بساطی داشتین شما( : دلمان خواست
پ.ن:شبه هنرمند متعهد را به فرهنگ لغتم افزودم .