جزء معدود نامههای تبریک امسال، نامهای هم بود از کانون پرورش فکری (برای من و خیلیها کانون). لازم نیست که بگویم که چه شیفتهی کانون بودم یا که باانگیزهترین کار ِطولِ همهی زندگیم، سالها رفتن به کانون بود -گاهی پیش از باز شدناش و تا بسته شدناش- و بدترین روزها، روزهای زوج هفته که کانون تازه دخترانه شده بود پی ِ جداشدناش، و کِشدارترین ساعاتِ عالم، ظهر ِگرم ِپنجشنبهی تابستان، تا صبح ِخنکِ یکشنبهی بعدش، تا بدانید حال آدم ِشب ِعید چطور است وقتی که پاکتی با نقش ِمُرغکِ کانون دستش میدهند.
نوشته بودند که در جابجاییهای چندوقتِ پیش، یک دسته نوشته پیدا کردهاند از بچههای قدیمی –اگر دلتان میخواهد بدانید، بچههای بیستوچندسال قبل- در جواب یک مسابقه که اصلا خودش طرح ِسوال بوده! یعنی سوالهایی که مدام در ذهنتان است را بنویسید یا همچینچیزی؛ اگر دوست داشتید جواب حالای خودتان را برایمان بفرستید. و سوال من این بوده: «جان یعنی چه؟ مثلا وقتی میگوییم مادرجان منظورمان چیست؟»
از همهی نوستالژی این قضیه میگذرم که بگویم سالها بعد جوابم به این سوال این است که مادرجان را یا اضافه باید گرفت که یعنی مادر ِجان [ ِ من]، یا که اضافهی تشبیهی که یعنی مادر ِ چون جان؛ و این دومیست که من دوستتر میدارم.
حالا سالهاست، از وقتی که معنیاش را میدانم، که سعی کردهام وقتی این کلمه را استفاده میکنم حق مطلب را ادا کنم؛ که بگویمت میانِ ِجانخطابتکردنِ هربارم، آن ذهن ِ مدامدرگیر ِمعنیِجانِ آنروزها حالا کجا میچرخد -و از چه حرف میزنم. برای همین است که راحت خرجش نمیکنم؛ چون که راحت نمیتوانم خرجش کنم. و نامهی کانون را بهانهای میکنم تا که امسال، اینسال، جانی تازه پی ِ نام ِنازنینتان بیارم –و تازهتر؛ جانی با همهی طنیناش پی ِحس ِتکتکِ حرفهای نامهاتان، با همهی زیروبمشان چون خودتان -مثل همین حس که میخواهد روی میم ِ همین بم، ساکن بنشاند. جانی بهجای همه جانهای نابهجایِ هرروزمکرر ِلهشده، خُردشده، پوک و مبتذل.
جانت بی بلا ...
"جانی با همهی طنیناش پی ِحس ِتکتکِ حرفهای نامهاتان، با همهی زیروبمشان چون خودتان..."
جان را پالایش می دهی لابلای این سطرها،
دریغا و دردا که می پژمرند و می فسرند...
این اصلا واسه پالایش جــان بود!
؛)