کتابی بود که پــــارسال (این را باید همینطور کشیده خواند تا فرق کند با "پارسال"ای که هرروز بر زبان است؛ تا معنی ِدرستش را دهد) درآمد و خوانده –و حتی دیده- نشد. البته که نمایشنامه بود و نمایشنامه برای اجرا نوشته میشود اما این دلیلی نیست که نتوان آن را از ادبیات دانست اماتر این که اسبها چوب نمایشنامهبودنش را خورد؛ که اینجا نمایشنامهها مخاطب جدی ندارند و اگر جَو خاصی دوروبرشان راه نیفتاد، میآیند و میروند و بهندرت جز اهل نمایش میخرندشان و میخوانند.
اسبهای آسمان حکایتِ قدیمی، اما همیشهتازهی سیاوش، است که به آتش میرود. خودِ ثمینی، نویسنده، مینویسد: «سیاوش برای من تنها یک اسطوره/افسانه بود... تا این که روزی ایدهای از فاصلهی میان خطوط سرک کشید. درست از همان جایی که شاهنامه بهسرعت از کنارش میگذشت. جایی که خیالانگیزترین گوشهی داستانِ سیاوش بود: گذر از آتش. فکر کردم چه سفر غریبی میتواند باشد این بهآتشدرآمدن و چه غریبتر اگر همراهِ سیاوش مادیانی باشد، عاشق؛ و باز غریبتر اگر طلسمی در میان باشد، طلسمهایی... اگر آیندهی سیاوش در آتش رقم بخورد؛ اگر در آتش عاشق بشود...» و حاصل بینظیر شده است.
سیاوش به آتش میشود. سربازی بیسر او را جای سردارش میگیرد؛ سرداری که میتواند با نپذیرفتن ِجنگی که چند روز دیگر قرار است اتفاق بیفتد سرانِ سربازانی چون او را به آنان پس بدهد: « کافیست یک بار یک نفر که سردار است، در یک جنگ سرباز زند، نجنگد، خنجر به زمین بیندازد...همین... و بعد من که سرباز اویم، سرم را بازمییابم و همهی سربازهای بدون سر سرهایشان را مییابند.» سری که اکنون با پوشالی جایگزین شده؛ «میشود که بوسید پشتهای کاه را، یا میشود که به سینه فشرد پشتهای کاه را، یا نوازش کرد این پشتهی کاه را...!؟» اینها را محبوبهی سرباز میپرسد که پیشتر در جوابِ "منم" گفتن ِسرباز گفته: « از کجا بدانم!؟ آن چشم و آن دهان و آن گیسوانِ سرخ که من میشناختمشان خوب، کجا هستند همهی اینها حالا؟ این تن میتواند تن هر سرباز دیگری هم باشد... تن همهی سربازهای دنیا یک شکل است، خونآلود و پارهپاره و ویران...»
سیاوش در آتش است. سیتا را میبیند که سنگین است؛ باردار. کودکش زاده نمیشود؛ نمیزاید که: «بوی این خاک که رویش آتش ساختهاند من را میترساند...» جنین سیاوشگرد را میخواهد؛ خاک خوبی که برای هیچ کس غریبه نیست و در آن برای مادیانهای عاشق هم جایی هست و برای سربازانِ بدونسر هم؛ شهری که در آن برای همه جایی هست مگر خودِ سیاوش....
سیاوش در آتش است و مادیانش –عاشق ِاو- از او میخواهد که...
کاش میتونستم ببینمش این نمایش رو...
حالا اومدی یه اجرای خصوصی مجبوریم بذاریم برات! ؛)
ا منم میخوام
اگه یادت باشه این جزو کتابایی بود که فرستادی. موقعی که میخوندمش فکر میکردم کارگردان چی جوری یه همچین صحنه ای بچینه