پایان کار یوسف

          آورده‌اند که در حالت نزع برادران را بخواند و از ایشان بحلی خواست... آن‌گاه فرمود که زلیخا را بخوانید تا وداع کنم. جبرئیل گفت: ای یوسف او را طلب مدار که اگر او را ببینی و زاری او را بشنوی هرآینه دلت مشغول گردد. گفت: وی کجاست؟ گفتند: به‌ خانه‌ا‌ی تاریک درشده است و در بسته و جامه دریده و حاک بر سر کرده و روی در محراب آورده، می‌گوید: الهی جان مرا با جان یوسف پیوند کن که من طاقت فراق او ندارم. یوسف گفت: چون مرا نبیند آن حسرت در دلش بماند. جبرئیل گفت: خدایش خرسندی دهاد. آن‌گاه سیبی از بهشت آورده به یوسف داد تا ببوئید و جان از تنش جدا گردید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد