دخترخالهی مادر امروز مُرد. دخترخالهی مادر، دختر ِخالهی مادر بود و خالهی ما. مچش رو خالکوبی کرده بود –جایی که خیلیای دیگه واسه زدن رگ انتخابش میکنن. هیجدهسالگی اولین دخترش رو داشت، سیوهشتسالگی اولین نوه، پنجاهوششسالگی اولین نتیجه و هفتادوهشتسالگی نبیرهشو دید. تو عروسی همه خوند، بعدتر با دو تا دختراش که دایره هم میزدن -که یکیشون طلاق گرفت و با دو تا دخترش برگشت و واسه همیشه کنار مادر موند. خونواده، خونهی زندهگی بود؛ خودش میخوند، شوهرش میخوند، بچهها میخوندن و همه چه خوب میرقصیدن. آخرین بار چهار سال پیش بود که دیدمش تو عروسی نتیجهش، ثمر یا سمر -نفهمیدم. دیگه نمیدیدمش؛ سالخوردنش رو تاب نمیآوردم...
بچه که بودم هرچندبار که از مادر پرسیدم شما چرا انقد کم عکس دارین، جواب سرراستی نداد. بعدتر فهمیدم که اصلا یادم نمیاد دیده باشم مادر هیچوقت سر آلبوم عکسی بوده باشه. اونا هیچوخ چیزی رو ثبت نمیکردن؛ زندگیشون رو "نگه" نمیداشتن. فقط زندگی میکردن؛ هر لحظه رو، رو-به-رو؛ و با دیدن هر روز ِهم، کسی خیال نمیکرده کسی پیر میشه –و خودش هم بالطبع؛ اونا فقط یه چهره از همدیگه داشتهن واسه همیشه؛ مثل ما یههو خیال نمیکردن کسی چقد پیر شده. آدما میمردن اما پیر نمیشدن... صبح که خاله داشته میمرده به مادر گفته: پسفردا، بیستوسه روز به عیده؛ تولد رضای تو.
اونقدر به دلم نشست که این حس بهم دست داد که خودم نوشتمش. تو این شبی که نه می تونم بخوابم و نه به چیزی فکر کنم جز کار فردام که نه برای خودم مهمه و نه برای استاد و نه برای دانش و بشر، چقدر هوای دیدن مادرا و خواهرا و خاله ها افتاد به سرم.
عرض تسلیت...
ممنون
امیدوارم که بهزودی بتونی بیای.
خوش به حالش؛ چه خوب زندگی کرد....
هوم
امید که همه آدمها این خاطرات خوب را از خود به یادگار بگذارند
در ضمن تولدت نیز مبارک
:) مرسی
خیلی لذت بردم،
و تولدتون مبارک!
:)
ممنون
خیلی دیر شده ببخشید-
تولدت مباااارک..
خیلی زیبا بود - دلم واسه مامان بزرگام خیلی تنگ شد- هردوشون..
از طرف من مامانتو خیلی ببوس- قدم نورسیده قدیمی اش مبااارک.
:)
مرسی فایدیم. خیلی هم دیر نیست!
قربانت