جونِ هرکی دوست دارین یهامسالو از حافظ بکشین بیرون. نه اصلا، از حافظ هم نکشین بیرون اما سعدی رو هم بینصیب نذارین! اگه ندارین، یه کلیاتشو بخرین که همه رو کنار هم داشته باشین. خوشخوشـان –البته که با صدای بلند- حکایتهای گلستان رو شروع کنین؛ از همون اولِ اولِ مقدمه که قصهی سرکردنِ نوشتنش رو سر میکنه تو اولِ اُردیبهشتماهِ جلالی... بهخدا که نثر شیرینتر از این پیدا نمیکنین؛ همچین که هی میخواین ادامه بدین؛ یه حکایت دیگه، یکی دیگه... من کدومشو بیارم اینجا؟ بخونین که بشینه تو جونتون.
به بو-ستان که میرسین، اون عنوانهای بابِ فلان و بابِ بیسارش رو ندیده بگیرین؛ همهش رنگه و بو... بعدش یه فالی بزنین به غزلیات؛ هرچی اومد لذتشو بردهاین: حدیثِ مکرر عشق –اما تازه، اما نو. رو و صافوساده (و سهل و ممتنع؛ گاهی انگار که دارین یه نثر عادی میخونین و گاهی گم شدهاین میونِ کلمات و بازیها) و خودِ معشوق و لب و جسم و تن و پیرهن؛ خودِ خودِ زمینیش؛ نه مثل ِحرفای هیچکس دیگهی اون عصر و هیچ عصر دیگه.
...تازه داره خوشخوشانتون میشه از:
با چون تو حریفی به چوناینجای در اینوقت
گر باده خوردم خمر بهشتی نه حرام است
که با بیت بعدی نمیشه لباتون به خندهای تمومنشدنی باز نشه:
با محتسبِ شهر بگویید که زنهار
در مجلس ِما سنگ مینداز که جام است!
آروم که گرفتین باز پیش میرین... کمکم میبینین که چرند نگفته بوده که:
هر باب از این کتابِ نگارین که بر کنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشتر است
میرسین به مراثی. یهباره انگار یه ور ِدیگهی این ایرانی خودشو نشون میده:
غریبان را دل از بهر تو خون است
دلِ خویشان نمیدانم که چون است
...خلاصهش که...عزیزای سعدینخوندهی من بجنبین! که تا شروعش نکنین نمیفهمین که اگه شروعش نمیکردین چه کلاهی سرتون رفته بود!