کافی بود شبی چند دقیقه‌ای موسیقی محلی پخش کنند که این مردم با هم آشتی کنند –قصد اگر آشتی‌ دادن/کردن این مردم با هم بود. چون‌این اگر می‌شد، این چهار دقیقه‌ برای دوستی ِبلوچستان کافی بود.

 

بهار است و کوچ‌نشینان از منزل‌گاه می‌روند           بیا که دستی بیافشانیم

وه که کوچ‌نشینی‌‌شان را چه‌ خوش دارم                بیا که دستی بیافشانیم  

آتش هنوز روشن است

                سحرگه که آنان رهسپار می‌شوند        بیا که دستی بیافشانیم

 

مادر آیا مرا به زنی‌ ِکوچ‌نشین‌ای می‌دهی؟           بیا که دستی بیافشانیم

مراقب شترها باید باشم یا زیبایی‌ام؟                   بیا که دستی بیافشانیم

 

یارم کوچ‌نشین است؛ ییلاق کرده                         بیا که دستی بیافشانیم

به تهنیتِ خانه‌ی خالی‌ش آمده‌‌ام                         بیا که دستی بیافشانیم         

 

از هوش می

معشوقِ جان‌به‌بهار‌آغشته‌ی منی که موهای خیس‌ات را خدایان بر سینه‌ام می‌ریزند وَ مرا خواب می‌کنند
یک روزَمی که بوی شانه‌ی تو خواب می‌بَرَدَم
معشوقِ جان‌به‌بهار‌آغشته‌ی منی    تو شانه بزن!
هنگامه‌ی منی
من دست‌های تو را با بوسه‌هایم تُک می‌زدم
من دست‌های تو را در چینه‌دان‌ام مخفی نگاه داشته‌ام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانه‌ی پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشم‌های تو را هم در چینه‌دانم مخفی نگاه داشته‌ام
نحرم کنند اگر همه می‌بینند که تو نگاهِ گلوگاهِ پنهانی ِ منی
آواز من از سینه‌ام که برمی‌خیزد از چینه‌دان‌ام قوت می‌گیرد
می‌خوانم می‌خوانم می‌خوانم تو خواندنِ منی
باران که می‌وزد سوی چشمان‌ام باران که می‌وزد باران که می‌وزد، تو شانه بزن! باران که می
یک لحظه من خودم را گم می‌کنم نمی‌بینَمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم‌، نمی بینَمَم
معشوقِ جان‌به‌بهار‌آغشته‌ی منی اگر تو مرا نبینی من هم نمی بینَمَم
آهو که عور روی سینه من می‌افتد آهو که عور آهو که عور آهو که او، او او که آ     اواو تو شانه بزن!
و بعد شیر آب را می افشاند بر ریش من     و عور روی سینه‌ی من    او او     می‌افتد
و شیر می‌خورَد    می‌گوید تو شیر بیشه‌ی بارانی ِمنی منی وَ می‌افتد
افتادن‌ای که مرا می‌افتد    هنگامه‌ی منی!    هنگامه‌ی منی -که مرا می‌افتد
آغشته‌ی منی معشوقِ جان‌به‌بهار‌آغشته‌ی منی     تو شانه بزن!
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی‌خوابانَمَم
می‌خوانم می‌خوانم می‌خوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی‌خوابانمم    می‌خوانم
خون‌ام را بلند می‌کنم به گلوگاه‌ام می‌خوانم خون‌ام را مثل آوازی می‌خوانم
نحرم کنند اگر همه می‌بینند که تو نگاهِ گلوگاهِ پنهانی ِ منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمی‌بینمم من هم نمی‌خوابانمم
زانو بزن بر سینه‌ام!    تو شانه بزن!
پاهای تو چون فرق باز‌کرده از سر ِ زیبایی ِبه‌درون‌برگشته     بر سینه‌ام     تو شانه بزن زانو!
من پشت پاشنه‌هایت را چون میوه‌ی دوقلو می‌بوسم      می‌بوسم
هر پای‌ات را در رختخواب عشق جداگانه می‌خوابانم     بیدار می‌شوی می‌خوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین! زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمی‌بینَمَم
با وسعتِ نگاهِ بر‌گشته‌ی به درون، به‌درون‌برگشته، تا ته ببین!   تو شانه بزن!
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمی‌خوابانمم نمی‌بینمم     اگر تو مرا     حالا بیا تو شانه بزن زانو!
من هیچگاه نمی‌خوابم از هوش می‌روم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش می‌روم
افتادن‌ای که مرا می‌افتد هنگامه‌ی منی که می‌افتد معشوقِ جان‌به‌بهار‌آغشته‌ی منی، منی، منی که مرا می‌افتد
و می‌روم از هوش می     منی     اگر تو مرا     تو شانه بزن زانو!      منی    از هوش می    و

 


 

       رضا براهنی

روزهامان روز ِکامل نی‌اند و

  شب‌هامان

            شبِ کامل نی

     و زندگی پیش می‌خزد

            چون موشی خاکی

                  بی‌ تکانِ علفی

 

 

 

 

ازرا پاند

صاب‌لاگ