باید همیشه مست بود
همهچیز در این است
یگانه مطلب این است.
تا بار ِهولناکِ زمان را
که شانههای شما را درهم میشکند
و پشتِ شما را خم میکند
احساس نکنید
باید همواره مست باشید
از چه؟
از شراب
از شعر
از تقوی
هرگونه دلخواهِ شماست
اما مست شوید.
و اگر گاهی
بر پلکانِ قصری
یا بر علفِ سبز ِ گودالی
یا در غربتِ اندوهبار ِ اطاقتان
بیدار شدید و دیدید
که مستی کاهش یافته
یا از سرتان پریده
بپرسید از باد
از موج
از ستاره
از پرنده
از ساعت
از هرچه میگریزد
از هرچه مینالد
از هرچه میچرخد
از هرچه سرود میخواند
از هرچه سخن میگوید
بپرسید چه وقت است؟
و باد
موج
ستاره
پرنده
ساعت
به شما پاسخ خواهند داد:
«وقتِ آن است که مست شوید!
برای آن که بردهی ذلیل ِ زمان نباشید مست شوید
پیوسته مست باشید!
از شراب
از شعر
یا از تقوی
هرگونه دلخواهِ شماست.»
بودلر
محمدعلی اسلامی ندوشن
نخستین دیدار ما
بوی گندم میداد
و نخستین بوسه
طعم ِ
نانِ
نصفشده...
واهه آرمن
اعظم حبیبی
نسیمی میوزد
از طرف جوباران سیمابی
الا یا ایهاالساقی!
نسیمی کز بلندیهای گیسوهای او کوتاه میآید
رضا براهنی
اینروزها سیسالگی ِمرگِ یزدگرد است. سی سال پیش میشده که هر روز این گامها را تا تئاتر شهر –چه نام بامُسمایی برای آنروزها و این روزها- بروی و پایِ بازیِ باجانودلِ بازیگرانِ این بازی بنشینی... و من بهرام بیضائی را میستایم برای ثبتِ آن با خونِ دل و دلِ خون برایِ همهی آن آنروزنبودهها؛ اینروزها، در این سیسالگی، که نسخهی تازهی قابلدیدنی از آن در دسترس است بهتماشایش بنشینید؛ اگر دیدهایدش، دوباره ببینید و اگر دوباره، سهباره و صدباره و هزارباره. مرگ یزدگرد را مُکرر باید دید، با نگاه ِهر روز.
آی زنِ بالابلند که اومدی تو کانونِ وزرا پی ِگمشدهی لبِ دریای ساعدی واسه بچهت...
آی پسر ِجوون که تو تاریکروشن ِاونور ِعصرجدید -رو همون نیمکت که من یه شب مقصد رو خوندم- گرم ِیه کتاب بودی و موبایلت رو جواب ندادی...
آی دخترپسری که هفتهای دو بار خودتونو لبرولب تو ماشین، مهمونِ تاریکی ِدم ِخونهی من میکنین و بعدِ همون بار اول هم دیگه منو خودی حساب کردهین...
آی زنی که سر ِباقرخان ایستاده بودی –شاید منتظر ِشوهر یا دختر- و یهو وقتی دیدی جلوی تنها عکس ِ–اشتباها نصبشدهیِ- باغچهبان تو این شهری، با احترام کنار رفتی و بعد دستمالی درآوردی و صورتشو آروم پاک کردی...
آی پسر ِدوشنبهی خوارزمی که پیدا بود نیم ساعته که با همون دو تا قفسهی خاکوخلی ِ پایینپایینه مشغولی...
آی دختر ِعینکِ فریمبیضی که وقتی سوار اتوبوس شدم وضعیتِ ارو.تیکِ میلهی میونِ ساعد و بازو و پاهای دورازهمات، میون صدای ری چارلز تو گوش ِمن، گم شد تو اون کتابِ باز میونِ شست و انگشتکوچیکه تو صفحهی نمیدونمچندمش -و برگشتگی ِملایم ِلبهای روهَمات به بالا...
آی پسر ِجوونِ نشسته کنار ِپنجرهی ردیفِ آخر ِپایینتر از پارکوی بهخوندنِ کتابِ نمیدونمچی که وقتی رسیدی به یه فُرم ِبرشنخورده، با سُــردادن انگشتات روی جلد با لبخندی بستیش که چه عیشی خواهی داشت امشب با این رفع ِبکارت...
دنیا زندهی شماس.
تازگیا رفته تو خط لیوبا آندریوونا. ولی کور خونده؛ لیوبا عاشق سیمونه؛ سیمون هم که تو حسرتِ ساشا ایوانوونا آههای یهخطی میکشه؛ عوضش ساشا یهدل نه صددل...
-بس کن! حالم از اینهمه ابتذال بههم میخوره.
-این زندگیته رفیق؛ اگه مبتذله عوضش کن.
-آره ایندفعه رو خوب گفتی. عوضش میکنم. اگه عوض نکنم، اگه عوض نشم اصلا واسه چی انقلاب کردهیم!؟
جِیجِی! چقد دوستم داری؟
-اگه بخوام درصدی بگم... حدود شستدرصد دوسِت دارم!
-کافی نیست جیجی؛ الاغتو وردار بزن بهچاک. دیگهام اینجا نیا.
-خانم اگنس!
-برو جیجی.
-...درسته شستدرصد دوستتون داریم اما چهلدرصدِ باقی رو خاطرخواتون هستیم. بهشرفِ ریچارد برتون که عشقه!
-اوهوم؟
-اوهوم.
پردهی شانزدهم: آفتاب میدمد
-من دیشب خوابی ندیدم؛ عجیب نیست؟
-من دیشب خوابی ندیدم؛ خیلی عجیبه.
...
-وقتی دیدم صورتتو میزنی و سراغ صبحانه میگیری، وقتی دیدم آب داره میجوشه و لیوانا تو سینی منتظره...
-آه.. چه لحظههایی رو گم کرده بودیم...
پردهی بیستم: دستهگلی برای همیشه
چرا صدام میلرزه؟ -اشکال خطه عزیزم. میخوام خبری راجعبه پدرت بهت بدم. میشه اول یه لیوان آب بذاری دم دستت؟
موسیقی گشایش مجلس شبیه در ذکر مصائب...
استاد فرانسه گفته بود که برای جلسهی بعد دستور پخت یه غذا رو بنویسیم (شهرام میبینی که به همینزودی ما دوستای دهسالهایم!) و من تازه آخر ِوقتِ کار یادش افتادم. به نازنینترین همکاری که آدم میتونه داشته باشه گفتم که یه چیزی برام بنویسه که تو راه بَرش گردونم. رفت و اومد و کاغذی دستم داد و رفت. بالای صفحه با خطی زیرش –که اونروزا هنوز فقط معنی لینک نمیداد- نوشته بود: خورش قورمهسبزی برای شش نفر! و یه صفحه آ-پنج ِپُر با خطِ ریز ِدخترونه!... گفتم خیالی نیست، از پسش برمیام و شروع کردم: اول پیازداغ میکنیم. خوب طبعا برش گردوندم به سرخ کردنِ پیاز؛ پیاز باید کاملا طلایی شود. کردمش پیاز باید خوب سرخ شود؛ بعد گوشت را تفت میدهیم!... هنوز خط اول بود و اول خط. یه نگاه سرسری به متن انداختم. نه میشد برگردوندش و نه میشد تو اون وقتِ کم بیخیالش شد و رفت سراغ یه چیز دیگه. خلاصه که کمکم مفتضحانه داشتم یهکاریش میکردم که رسیدم به جملهی آخر و رسما وارفتم: ...و میگذاریم خورشمان خوب جا بیفتد!
نوشتهی من بهترین شد درحالیکه خودم از دیدنش خندهم میگرفت... یکیدو روز بعد، پیازداغش رو اومد؛ وقتی شروع کرده بودم بهدوبارهخوندنش، همون اول، پیازداغکردن به عنوان یه فعل میخکوبم کرد و دیدم که اصلا ادبیات یعنی همین: پیازداغکردن و تفتدادن و طلاییشدن و جا افتادن. به نوشتهی همکارم درود فرستادم و به همهی اونایی که یهوقتی این کلمهها رو وضع کردند؛ به همهی اون آشپزها –مادرها یا پدرها-یی که خیلی بیشتر از ماهای این دورهزمونه خلاقیت داشتهن که تو اینهمهسال چهار تا دونه مصدر ساختیم همه ختم به ریدن؛ چی بود این آخری -گودریدن؟