همین که زمستان آمد
به واگن کوچک سرخرنگی میرویم
که بالشهای آبی دارد.
با هم
خوش میگذرانیم
و در گوشهی مخملی واگن
لانهای از
بوسههای وحشی میسازیم.
تو چشمانات را میبندی
تا از پشت شیشه
دهنکجی اشباح شب را
که همچون انبوهی از شیطانها و گرگان سیاه
پست و درندهخویاند
نبینی.
آنگاه حس میکنی که
گونهات خراشیده شده
و بوسهی کوچکی مانند عنکبوت
سرگشته روی گردنت میرود.
سرت را خم میکنی و
به من میگویی:
«بگیرش!»
و آنگاه
هردو
دیرزمانی
میکوشیم تا
جانوری را که اینهمه راه میرود
پیدا کنیم!
رمبو
نادر نادرپور
Ships that pass in the night, and speak each other in passing,
Only a signal shown and a distant voice in the darkness;
So on the ocean of life we pass and speak one another,
Only a look and a voice, then darkness again and a silence.
Henry Longfellow
ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهای
وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی
آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی
گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم
گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی
ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم
گر گلشن خوشبو تویی ور بلبل خوشگو تویی
ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم
گویی چه شد کان سروبن با ما نمیگوید سخن
گو بیوفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم
گر تو به حسن افسانهای یا گوهر یکدانهای
از ما چرا بیگانهای ما نیز هم بد نیستیم
ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو
گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم
باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده
ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم
گفتم تو ما را دیدهای وز حال ما پرسیدهای
پس چون ز ما رنجیدهای ما نیز هم بد نیستیم
گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل
ای سستمهر سختدل ما نیز هم بد نیستیم
سعدی گر آن زیبا قرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم
ز هجرش بس که در خود گم شدم آگاهیام نبود
که هر شب من کجا و او کجا و دل کجا باشد
لبانت آنچنان بوسم که جایم بر لبان آید
کنارت آن زمان گیرم که عمرم در میان باشد
بیفشان جرعهای ساقی گر آیی بر سرم روزی
که خشت قالبم خاک سر کوی مغان باشد
خیال روی و قدش را درون دیده جا کردم
که جای سرو گل آن به که برآب روان باشد
امیرخسرو دهلوی
آن که شعورش به آنجا رسد که بهعالَم لذتی بیش از پوستکندنِ بادمجانِ سیاهِ صافی با پوستکن نیابد-که آنی بعد، با تماس ِنمک، پُرسروصدا به شبنم خواهد نشست- وقتش است که بمیرد.
به جملات قصار علاقمند نیستم؛ بیشترشان بیشتر از یک تاثیر آنی و گذرا نیستند. اما جملهقصار امروز گوگل از آن جنس است که دوستش دارم؛ از جنس دگرـگون کردن، فروریختن و بازبرآوردن:
Plutarch: "The mind is not a vessel to be filled but a fire to be kindled."
مغز نه انبانی است انباشتنی، آتشی است افروختنی
...هرگز بر تو نخواهم بخشید
بهزودی تو را به عقوبتی گرفتار خواهم کرد
بهیادماندنی:
بهزودی دوستت خواهم داشت!...
غادت السمان
عبدالحسین فرزاد