برای متولدِ چاردیوار
غیبتش به درازا میکشد
سرمای غرب انگار طاقتفرساست
جامهدانهایش را، مادر، دوباره بگرد
به خدایش بسپار
و شال را
که در همهمهی اجاق و
انتظار جگرگوشهات بافتهای
به او...
سمیح القاسم
موسی بیدج
هزار بار دیگه هم که تو هزار سال بعدی فیلمه برسه به این فریادش که چرا سگا رو جمع نمیکنن؟ چشمای من تا فرداش سرخ خواهد بود...
آی نشر چشمه که دوستت داشتم تا وقتی هنوز اون کتابفروشی نُقلیه رو داشتی که توش نمیشد حتی چرخید و بعد بیتفاوت شدم بهت وقتی جابجا شدی و بعد... باید بگم که حالا داری رسما گه میزنی به ادبیات و سلیقهی ادبی...
Charles: […] I used to go skating with father on mornings like this and mother would come back from church saying----
Genevieve: (dreamily) I know---- saying, "Such a splendid sermon. I cried and cried."
Leonora: Why did she cry, dear?
Genevieve: That generation all cried at sermons. It was their way.
Leonora: Really, Genevieve?
Genevieve: They had had to go since they were children and I suppose sermons reminded them of their fathers and mothers just as christmas dinners do us…
Thornton Wilder-1931
یوسای عیش مدام میگه: «در واقعیت داستانی، آنچه زندگی را شکل میدهد
صرفن چیزهای موجود نیست، چیزهای ناموجود نیز در این شکلبخشی سهم دارند.»
سرهرمس اینو آورده و بعد اضافه کرده زیرش که: «خواستم بگویم در
واقعیتِ غیرداستانی هم، حتا، گاهی.»
و من باید اصلا کل جمله رو تغییر بدم به این که:
هرچیز را فقط چیزهای ناموجود است که شکل میدهد.
دمی تا کنم تازه عهدی کهن را
درنگی بر این کاخ ویرانه، یاران!
به مشک و به رگ باده و خونم اکنون
همیجوشد از یاد آن شهسواران»
شبگیر. برخواند این دو بیت
شاعر که خون پارسی در رگان دارد (روز او به شب
کشیده از بادهنوشی به بادهنوشی) در صداش
زنگِ غمِ دودمانهای رفته. به گوش ِهمسفران
دعوتی آید این، «خوش است لبی تر کنیم.»
«نوشتان بادا،» شاعر گوید،
«چون مردِ پارسی پیمانه اگر نگه دارید.»
صحنه، ویرانهیِ محض. ستونها شکسته؛
خشتپارهها پراکنده؛ از آن کاخ ِبربُرده
نیمطاقی فقط باقی:
ابدانی به ویرانه منظر مضاعف دهد. روشن از ماه،
کودکی ایستاده لبِ آب، گلی تازه در دست.
«فرشتهای شادیِ بادهخواران را
یا روانویرانه آیا؟»
شاعرش پای سرکشی ِ خیال میگذارد؛
جذاب، اما بسکه جذاب،
به شعرش هرگز درنمیارد.
قاسم هاشمینژاد