«من فقط فیلم نمیسازم؛ من هرکاری انجام میدهم تا بتوانم خودم را بیان کنم. اگر نتوانم فیلم بسازم تئاتر کار میکنم؛ اگر امکان کار تئاتر نباشد، مینویسم و اگر نتوانم این کار را بکنم، کتاب میخوانم یا درس میدهم یا با خودم موسیقی زمزمه میکنم. بههرحال در هر زمانی کاری انجام میدهم. منظور از تمام اینها شکلدادن به اندیشههایم است و اگر بخت یاری کند، انتقال اندیشههایم به شما و همینطور گرفتن اندیشه از شما....»
اینها حرفهای خود بیضایی است که حالاش بخت یاری کرده برای انتقال اندیشههاش–و دیگرانی را نیز حتما بیشتر؛ پس لطفا ننویسید و نگویید و نخواهید بگویید که بیضایی مهاجرت کرده؛ و مهاجرت کرده چون حساس بود و نمیتوانست اینجا کار کند؛ شست کتاب کنار هم یک قفسهی کتابخانه میگوید که او بیش از هرکسی با همهی سختیهای اینسالها جنگیده تا کار کند و کرده –و میکند؛ و بیش از او چهکسی پای کلمهکلمهی نوشتههایش برای انتشار ایستاده؟
رفتناش نگرانمان نکند که برگشتنی است؛ تا برگشتناش کارهایش را بخوانیم و باز بخوانیم و در آنها -و بیش از خود آنها- اندیشههایش را. یکاینبار دیالوگهایش را رها کنیم که مجالی دهیم جاری شدن اندیشهی ناباش را.
-----------
پینوشت: در مدت اقامت
موقتش بیضایی واحدهایی چون تاریخ سینما در
ایران، تاریخ نمایش در ایران و اسطورهوسینما را در این دانشگاه
تدریس خواهد کرد.
دم فروبند! در آستانهی بیشه
کلام بشری تو را نمیشنوم
اما سخنان تازهی قطرهها
و برگهای دور را میشنوم
گوش دار!
باران از ابرهای پراکنده فرو میبارد:
بر چهرههای جنگلی ما
بر دستهای برهنهی ما
بر جامههای نازک ما
بر اندیشههای تری که زادهی جانی تازهاند
بر افسانهی زیبایی که دیروز تو را فریفت
و امروز مرا میفریبد
ای ارمیون!
دانونزیو
نادر نادرپور، جینا لابریولا کاروزو
حتما اول اصل ِنوشتهی آقای آزموسیس رو بخونید.
آقای آزموسیس عزیز! انقدر مزخرف نوشتهین که هیچجوره نمیشه جوابتونو شستهرفته کرد! اما از همون اول شروع کنیم:
خیلی خوب تشریح کردهین که وقتی دست وارد چرخ گوشت میشه چه اتفاقی میافته، ما هم خوب یادمونه اون برنامه رو اما انگار یادتون رفته که همهی دستا یهجور تو چرخگوشت نمیرن، همهی دستا مثل هم نیستن و همهی چرخ گوشتا هم. شما دست این بچهرو دیدهین که چهجوری توی چرخ گوشت رفته؟ از کجا میدونین اون بچه چند سالش بوده و دستش چقدر آسیب دیده؟ از کجا معلوم که این فقط یه لحظه بیشتر نبوده و مادر یا هر کس دیگهای سریع جلوی آسیب بیشتر رو نگرفته باشه؟ تو اون آگهی حرفی از اینها زده شده بود!!؟ البته که من هم اینا رو نمیدونم اما نظر کلی نمیدم که چی شده و نظر کلیای نمیتونم بدم که دست هربچهای با هر شرایط سنی و جسمی تو هر چرخ گوشتی بره حتما بهکلی از بین خواهد رفت!
بنابراین وقتی نمیدونین صدمه چقدره، طبیعیه که طبعا هم مزخرف بگین که: درموننشدنیه؛ و پزشکبودن شما هم تو این مورد امتیازی بهشمار نمیآد. پس حرفای پاراگراف بعدیتون هم چیز تازهای نیست که اگه بشه با ده میلیون تومن یک دست رو بازسازی کرد شما چیتون رو میدید که چی ِ یه آدم رو براتون بازسازی کنند؛ و اینه اون پروپاگاندایی که حرفشو زدهین. بعدتر که یهو انگار یادتون افتاده باشه که ممکنه صدمه در حد یه انگشت بوده باشه که با یه عمل دهمیلیونتومنی حل میشه، چون جوابی برای این مورد نداشتهاین با یه لحن خاصی یهو گفتهاین: «اونوقت باید بگم تو دیگه خیلی شارلاتانی بابا.» خیلی شارلاتانین آزموسیس جان.
گفتهاین که بهفرض اگه چنون پزشک حاذقی پیدا شده که حاضره این کار رو بکنه اونم فقط با ده میلیون تومن و حالا که هفت میلیونش جوره و فقط سه میلیون کمه، نمیکنه باید رید بهش! پزشک نازنین! آخه شما کجا زندگی میکنین یا طبابت که نمونههای اینشکلی رو ندیدهاین!؟ بیمارای درحالمرگی که پزشکا –درست یا نادرست- حاضر به عملشون یا دیدنشون نمیشن چون پول ندارن؛ این که موضوع مرگوزندگی هم نیست تازه. و انگار خود ِشما هم با ریدن بهشون، نبودشون رو نفی نکردهاین!
بعد از این، گفتهاین که روسیه پیشگام علم پزشکی نیست و نتیجه گرفتهین که اون دکتره یا آگهیدهندههه شارلاتانند! باید یادتون آورد که: ایران هم پیشگام پزشکی نیس اما ایران پزشکای خیلی خوبی داره که خیلیاشون هم تو ایرانن؛ خیلیاشون هم ایران نیستن. روشنه چی میگم!؟ و روشنه شما چی گفتهین!؟
آقای عزیز! "خیلیفقیر" نسبیه. از کجا میدونین که اونا چقد فقیرن که گوشت میتونن بخرن یا نه؟ (این ربطی به اینکه از پس ِدهمیلیون تومن پول عمل برمیآن یا نه نداره- خانوادههایی هستن که ماشین و خونه هم دارن اما زندگی راحتی ندارن یا حتا دستبهدهن زندگی میکنن) خیلیفقیرهایی هم هستن که ترجیح میدن از همهچیزشون بزنن که آبروشون جلوی مهمون نره. شاید این همون سالییهبارشون بوده که تونستهن گوشت بخرن! و البته که –ببخشید که با شما مخالفت میکنم- خانوادهی فقیر اون آشغالگوشت رو کباب نمیکنه، چرخاش میکنه و میزنه تنگِ سیبزمینی و سبزی و فلانوفلان که زیاد بشه. از اینها که بگذریم تو آگهی که ننوشته بود، نمیدونم از کجا فهمیدین که اون بچه وسطِ گوشتچرخکردن دستش اون تو رفته!؟ نمیشه که مثلا خودش از رو کنجکاوی ماشین رو روشن کرده باشه یهوخ!؟ یادم نمیآد که چرخگوشت برای روشن شدن، علاوه بر برق، نیاز به گوشت هم داشته باشه.
بعد از این، یه دلیل ِدیگه آوردهاین که چرخگوشت یه وسیلهی اعیونیه و شما و اکثریت کسایی که میشناسین ندارینش و گوشت چرخشده رو آماده میخرین و احتمال اینکه یه خونوادهی فقیر هنوز چرخگوشت داشته باشه رو تقریبن صفر گرفتهاین. باید بگم که خانوادهی من و خیلیا –نمیگم اکثریت-ی دوروبرم هنوز چرخگوشت دارن و ازش استفاده هم میکنن –کم یا زیادش مهم نیست؛ ما هم اعیون نیستیم فقط اینکه مادرم ترجیح میده خودش گوشت رو چرخ کنه و دیگه اینکه اگه شما اعیون نیستید در اینحد که بتونید چرخگوشت بخرید اما میتونید گوشت بخرید پس اون خونواده که چرخ گوشت دارن وسعشون به گوشتخریدن میرسه. (اما همونجور که خودتون گفتهاین دلیل ِنخریدن چرخگوشت، نیازنداشتنه (چون قصابیها براتون چرخ میکنن) نه پولنداشتن و اینامر هیچ ربطی به اعیونیت نداره!) اما با همهی اینها شما هنوز احتمالِ نبودنِ چرخگوشت تو همچینخانوادهای رو صفر ندونستهاین و "نزدیکبهصفر" دونستهاین که طبعا صفر نیست؛ پس هنوز دارین مزخرف میگین!
این احتمالِ نزدیکبهصفر رو در نتیجهگیری اخلاقیتون پایینتر آوردهاین (البته که پایین در مقیاس زندگیهای ما) و "یکدرمیلیون" دونستهایدش؛ خوب، یکدرمیلیون خیلی احتمال کمیه اما هنوز "یک" در میلیون احتمالش "هست" پس بازم مزخرفتون رو تکرار کردهاین.
نتیجهگیری دوم اخلاقی(!)تون نشون میده که علاوه بر مزخرفگویی، دیکتاتوربازیتون هم خیلی خوبه: "پدر و مادر بیمبالات و احمق رو باید دار زد"! خوب این، واسه اون بچه دست نمیشه و اون آگهی هم برای کمکِ "احتمالی" به بچهای که "احتمالا" دستش مشکلدار شده و "احتمالا" بشه براش کاری کرد داده شده بوده نه برای کمک به دارزدن پدرومادرش! و، گر حکم شود که مست گیرند، میدونین چقد آدمای دوروبرمون رو باید دار بزنیم!!؟ بچههای خیلیخیلیزیادی وجود دارن که خوششانسن که بیمبالاتی ِپدرومادرشون مشکلی براشون ایجاد نکرده و نمیکنه (مثل زندهموندنِ ما تو این خیابونایی که اکثریت رانندههاش بیمبالاتن!)
نتیجهگیری آخرتون حکم میده که: آدم اجازه نده از احساسات انسانیش(!) سوءاستفاده بشه! آزموسیس عزیزترازجان! آگهیدهنده برای جلوگیری از این کار، شمارهتلفن ِتماس داده (شمارهحساب نداده که یکی مثل شما سریع، چشمبسته بره پول به حسابِ اون شارلاتان عوضی بریزه). شما میتونین زنگ بزنین، صحبت کنین، تحقیق کنین، دکترش رو ببینین، بیمارستان رو ببینین. اونو ببرین پیش یه دکتر دیگه که اعتماد بهش دارین اما لطفا، لطفا رو تخماتون نظر ندین (این اولین باره که اینو استفاده میکنم تو این فضا اما الان کلمهی گویاتری پیدا نکردم، میبخشید حتما) و اگرم میدین، اسمشو نذارین: جلوگیری از سوءاستفاده از احساسات انسانی!
حرف آخر این که: چطور وقتی یکی مثل شما تا آخر استدلال(!)هاش هنوز نتونسته یه احتمال رو به صفر برسونه، از همون اولِ حرفهاش میتونه کسایی رو شارلاتان محسوب کنه!؟ (نتیجهگیری اخلاقی هم نمیکنم از این حرف)
حرف آخرتر این که: حرف من، نوع حرف زدن و استدلال شما در همچینبحثی بود نه دقیقا همین مورد خاص؛ بنابراین حتا اگه اون احتمالِ بالای شارلاتانبودن این آدمه (نهصدونودونههزارونهصدونودونه در یک میلیون) یک میلیون بشه، کمکی تو اثباتِ سفسطههای شما نخواهد بود.
هانگر با سکوت شروع میشود. بیست دقیقه حرف دارد و در سکوت تمام میشود.
گرسنگی قصهی آشنای بابی سندز است؛ جمهوریخواه ایرلندی که سال ۱۹۸۱ براثر اعتصاب غذا میمیرد. وقت دیدن فیلم یاد سیاوش میافتم. بابی سندز مرده است. گرسنگی او را کشته. و سینما مثل همیشه زندهاش میکند. بابی زنده میشود تا قصهی خود را بگوید. بابی به استقبال مرگ میرود چون رفتن سیاوش در آتش اما نه برای مرگ، برای خود زندگی.
گرسنگی یک فیلم بیوگرافی معمول نیست؛ از این لحاظ از بسیاری اینگونه فیلم ها پیش افتاده. بابی زنده است که قصهی خود را بگوید اما داستان را دستان کسی دیگر میآغازد. دستان زخمیای که برای التیام در آب میروند و دستان بابی نیستند. صبح است و در مراسمی آیینی، مردی آماده میشود که سر کار برود -زندانبان! و این آنقدر خوب پیش میرود که از یاد ببرید که قصه، قصهی بابی سندز است -حتی اگر شنیده باشید که فیلم با بابی شروع نمیشود! بههمینسادگی، فیلم از آن طرف باز میشود. اما خیال نکنید زندانبان میرود که سراغ بابی برود، نه؛ زندانی ِتازهای از راه رسیده. او را لخت میکنند –و ما را با او- و به بند میرویم و درهمسایگی بابی خانه میکنیم. ما از بابی همانقدر میدانیم که او -زندانی تازه. و ما همانقدر محو زندان بابی میشویم و متعجب، فضولات بر دیوار سلول همسایهی بابی را تماشا میکنیم که همسلولیای تازهواردش. بابی را نه با خودش که با زندانش خواهیم شناخت... او تا ببینیمش، از اسطورهاش درخواهد آمد؛ همانقدر واقعی یا رئال خواهد بود که بازیگرش –و بازی بازیگرش.
رنگهای مرده زندان را بهخوبی ساختهاند –و زندانبانی را هم که بیصدا ادرار زندانیان را که از زیر در سلول روانهی راهرو کردهاند را جارو میکشد. رنگ که به زندان میآید، لباسهایی است که یک تکه از آن "هماهنگ با دیوار سبز سلول" خوانده میشود. بیربطند به زندان این رنگها؛ سطحیاند. فریبند... در سلولها سکوت است و سکوت و تکانهای پا؛ رنگها به خشم میآرندشان و طغیان و خردکردن همه وسایل سلول –باز هم بیحرفای. و باز بیحرف تنها میان صداسازی گارد زندان روی سپرهاشان، صدای کتکزدن و کتک خوردن آنهاست. زندانبانِ اول فیلم را میبینیم که پس از همهی اینها و بریدن موهای بلند بابی، باز دستانِ زخمانشدوبارهگشودهاش را در آب میبرد. دستانی که برای هر زخم ِزده، زخمی دیده و زخمهاش همیشه تازه است؛ هر بار سر باز میکنند از نو... با او به دیدن مادرش میرویم. مادر دیگر نمیفهمد یا نمیخواهد بفهمد. نمیبیند یا نمیخواهد ببیند. اما او نیست که از دست رفته؛ کودکش است. و او این را نمیخواهد باور کند. حتی وقتی سرخی خون او بر صورتش میگسترد. مادرها همینند... چرا زندانبان پدر ندارد؟ پدر او همین کودک/کودکی پیش روی مادر نیست که میمیرد؟ که مرده؟...
سکانس پرحرف فیلم، فصل تویی ِبابی و کشیشای است -که میکوشد او را از اعتصاب بازدارد- در نمایی ثابت، با کمترین نزدیک شدن دوربین به چهرهی آنها. اما بازیگر بابی بهترین بازی ممکن را میکند و این سکانس بیست دقیقه طول میکشد بیکه چیزی اضافه باشد. تمام که میشود ما جایی دیگریم: بابی گرسنگی را آغازیده و اشتیاق و شکنجه۱ را میان ملافههای سفید... و لبهای درسکوتِ کشیش زمزمه میکنند که:
«چگونه میشود به آنکسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد...»
۱- هانگر گرسنگی، اشتیاق و شکنجه، همه را معنی میدهد و باید بدهد.
حالا نبود. نوری بود. عاشورپور بود. عاشورپور میرفت و میاومد و نوری رو دست مینداخت. عاشورپور صمیمی بود. نوری مغرور بود. تاب شوخیای عاشورپور رو نمیآورد. عاشورپور و ترانههاش رو بیشتر دوست داشتم. از نوری دلخور بودم. تازه بوسه رو از ترانههاش حذف کرده بود که بتونه دوباره بخوندشون و من خوشم نیومده بود گرچه که بهش حق میدادم. و گرچه که بهش حق میدادم اما دلخور بودم. واسه همین هم از سربهسرگذاشتنای عاشورپور خوشم میاومد و زیرزیرکی میخندیدم. اما زیرزیرکی خندیدنم دلیل این نمیشد که یاد پریشانخرامیدن شب نیفتم و یهو بق نکنم. نوری با صورت برافروخته گاهی جواب میداد اما از پس عاشورپور برنمیاومد. جو هم با عاشورپور بود. شاید یهو سایه بود که با اون صداش آروم گفت: بسه احمد! انقد محاجه نکن! اما حالا مطمئن نیستم که سایه بود یا کسی دیگه. خیلیوقت پیش بود. حالا که نبود که صداسیما صبح تا شب این چهار تا ترانه -ی سانسورشده- ش رو پخش کنه. گفتم که نوری بود. عاشورپور هم بود. شاید هم خود سایه بود اونی که محاجه رو تو دهن من انداخت...
افسانهی دریا
از خشکیهایش دل بریدهام
مرا به آب جهان بمیران
تا مرگ زندگی کند در رگهای مکندهای
که از روی راین میگذرند
هی ببوسمت
و پرندهها
روی مرزهای شورشی تنات با صدای شکسته بخوانند
توی دهانم
تخمگذاری کن
که از حلق من
به این خلق مشتهای روبههوا
تنها تاریخی شکستهبسته دیدهام
مرا به آب بمیران
انگار
کلهخریهایم را کوک کردهاند
درست راس ساعتی که صدای سوسکها
بهسکسکه میافتد
و آب زیرزمین کورمان را مست میکند
و خراب زندگیمان را برمیدارد
هیچ کتابی از آسمان
این زمین نمور را
از کوری عبور نخواهد داد
مرا به آب بمیران
شرشر شور قطرهها را روی صدایت دوست دارم
دوست دارم توی شیارهای شکبرانگیزت
تو
مثل خواب بعد از شکنجه میچسبی به تن
و طبالها
کنار کودکیام تمرگیدهاند بهکوبشی
که راحتم نمیگذارد و تا امروز
کولیام کرده است
دیگر بس است
برای حلقم کمی آب
کمی خواب
کمی پرنده با صدای بسته
کمی باز
از مرز بگذریم
رمز عبور
در رگهای من است
روجا چمنکار