ایــن رو جای هر تبریکی بشنوین. قبل از تحویل سال بشنوین، وقت تحویل بشنوین، بعدش بشنوین. بشنوین و باز بشنوین. تو ماشین، ضربگیرون روی فرمون بشنوین؛ یا پــِلِـکون تو خونه؛ بجنبین باهاش و اعضا و جوارحتون –اسافل خودشون حواسشون هست!- رو بجنبونین؛ بعد اونوسطا که خودتونو رها کردهین، اونجا که ریتم تند میشه یهو، میبینین که... هیچی؛ فقط بشنوین.
تنم از گیاه و درختان دریا
...از مرگ بیرونش کشیدهام
تنم از شب، تنم از نمک
با تن پرنده تاختش زدهام
با تنی مهربان، با تنی درخشان
آنجا که زمینش بلندایی است نیالوده
ژانکلود رنار
سیمین بهبهانی
آدمها باید مدرن باشند؛ کلیتِ دلپذیری که نشود دقیقا گفت چه هست اما دقیقا بشود گفت که چهها نیست.
آدمها باید لایهلایه باشند؛ برگبرگ زیر هم-این همان است که فیلم یا کتاب را فیلم میکند یا کتاب- تا بتوان هر بار لایهای را در آنها ازنو جست؛ چون تکهای موسیقی که بعد از هفتاد بار گوش کردن –و نه شنیدن- دو -و فقط دو- نت تازه کشف میکنی در آن که پیشتر به گوش نخورده بوده؛ و دردَم کلیت کار باز برایت تغییر میکند مثل فیلمی که با کیفیتی بهتر میبینی و رنگهایش را از نو میشناسی.
آدمها باید نمایشی باشند که بعد از چند بار دیدن، تازه بازیِ فقط یک بازیگرش را دنبال کنی و بعد، بازی همان بازیگر را وقتی دیالوگ ندارد و بعد همان بازیگر را وقتی در حاشیه است و باز هم هماو را وقتی که روی صحنه نیست اصلا.
آدمها را باید از سازهای مختلف شنید؛ گاهی شیرینی کلارینت یا ابوا را باید داشته باشند؛ گاهی عمق چلو یا فریاد ساکسفون را؛ گاهی مسخرگی باسون یا ترومبون یا سرخوشی تامبورین، گاهی هم اغواگری ترومپت را؛ وقتی هم باید لحظهی درستِ آن سنج باشند.
آدمها گاهی پرلودهاییاند و گاه چهارمضرابی؛ گاه باید تکنوازی پیانویی باشند و گاه هم سمفونیای -و ارکستری کامل.
آدمها باید دوچهارم باشند گاهی؛ و زمانی هم، بهجایش، دودُوم. گاهی ششوهشتی آرام و دلپذیر و گاه همان با ضربانی تند؛ و گاهی باید لنگ باشند؛ تا میآیند بگویند اینم، بگویند که این نیستم؛ و باز همانم...
آدمها را چون واریاسیونهای یک تم اصلی باید بتوان شنید؛ تکرارشونده و هربار نههمان.
آدمها را باید حس کرد –مثل صدای خِـش تو رفتن ِنیمکتهای چوبی وقتی که روشان مینوشتی- اما به آنها نچسبید؛ با آدمها باید بود و نبود؛ شد و نشد؛ رفت و نرفت.
پریروز، روز تولدم، مادر دوستم مُرد و اون از اونور دنیا راه افتاد و دیروز رسید اینور دنیا که ما بودیم و مادرش نبود. مادرشو که خاک کرد -من وایساده بودم اونورتر- اشک چشاشو پاک کرد، چشمکی زد و کیفش رو نشونم داد؛ نفهمیدم کِی رسیده بود اونهمه فیلم و موسیقی رو کپی کنه...
سیوسه سال دارم
یعنی که
دیگر سیوسه سال ندارم
سیوسومین پوستم را میاندازم
و
پوستِ تازه
ضخیمتر برمیآید
سیوسه سال دارم و
اندازهی سیوسه سال سالخوردهام
آبدیدهام
سالهاست که دیگر انگشتبهدهان نمیمانم
لب نمیگزم
بند آب نمیدهم
سالها
که
هر بـار را تاب میآورم -طوفان که برگ را نَکََنَد، پاکمیشورَدَش-
جز مردن ِمادران
سالهاست دلِ دیدنِ مادر را ندارم
جوانی او در غبار گم شده
چون چند عکس ِاو
در روزی که ندانمکِی
و پس ِ آن
هر سال کمتَرَََش دیدهام
کمتر و کمتر
تا امسال
که سیوسه سال دارم
همسالِ مادر
بهروز ِ زادنِ من
وعمهی بزرگ
که بلند چون حالای من بود
هر روز خمیدهتر
و سرخآبی ِمیانِ دو ابروش
هر روز گمتر میان خطوط پیشانی
و عمهی بزرگ را
بههربهانه
نمیبینم
شبِ نمیدانمچندم ِ هزارویکشب است
صفحهی هزاروسیصدوهفتادوهفتم
برمیگردم
هفتادوشش...
پنج.. و چهار... و سه... و دو... و یک
و هفتاد
و همینطور...
تا پنجاهوپنج
و مصیبتِ همیشهی شمارههای کتاب است این
و افسوس که به پنجاهوپنج ختم نمیشود
قبلش
سالهای دیگری هم هستند
پنجاهوچهار و سه و دو و...
و بعدش هم
راستی
آخر ِهزارویکشب را
چرا
کسی نمیداند؟
شهرزاد چه میشود؟
راستی
زلیخای یوسف چه میکند؟
و لیلی را چه پیش میآید پس ِمجنون؟
کسی نمیداند...
*********
بنا باید بیاید و نمیآید
دیوار دیگر نم نمیدهد
چون نمهایش را داده
و جارو سه روز است که میان هال است
یکبار که مهمان میآمد جمع کردم
و به اتاق بردمش
اما دوباره
دقیقا به همان جای خودش
میان هال آوردم
و پنج روز
روزی چهار فیلم میبینم
که نبینم
و هفت ساعت نشستم و هیتلرمان را دیدم
باران ِشمال
و
آفتاب ِجنوب
بر خانه میتابند
و میبارند
و کوچهباغهای نمیدانمکجا از خانه میگذرند
و کتری سه بار میسوزد
و سفیدِ سردِ سطحِ ِسرامیک ِتازهشسته
برهنهپای به خود میخوانََدَت
چون هالِ پرخردهشیشهی هنوزجارونشده
چون سفیدیهای بریدهبریدهی یکیشوندهی میانِ سیاهی ِجاده
وقتی که بهسرعت میگذرند
و ناودان هنوز از باران ِهفتهی پیش نمناک که نه٬ خیس است
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
و بهیاد میآرم که...
آخ... که اصلا خودِ این ترکیب
خیلی دورها میبرد آدم را
پس نه،
بهیادنمیآورم؛
یادم میآید –بله، بهتر است-
که
تولد تو را از یادبردهام
میبینی آوردن و بردن
چهراحت به هم گره میخورد؟
مثل آمدن و رفتن
و اصلا مگر نهاینکه بردن است و آ-بُردن؟
مثل کندن و آ-کندن
راستی ازیادبردن دالست؟
نه،
که باید مدلول باشد حتما
...یادم میرود که اصلا مدلول چیست و دال کدام
نمیدانم
گم میکنم
گم میشوم
فقط میدانم
ازیادبردن احمقانهست
و احمقانهتر
سعی در براشبهانهایتراشیدن
میان کدامهمه گرفتاری
نمیتوان دقیقهای
–فقط یک دقیقه-
برای تبریکی یافت؟
...شلوغی حکایت که نه،
بهانهی سالیان است و
قرون است.
سیوسه سال دارم
و بیش از این که بفهمم
حس میکنم
و هنوز عمیقترین فلسفهی بهگوشخوردهام
این است که
لباسها کوچک نمیشوند، ما بزرگ میشویم.
جملهی همنیمکتی دندانافتادهی ششسالگی
پیش از هفتسالگی
پیش از لحظهی بزرگ عزیمت
آه که
سیوسه سال دارم و هر روز
میگویم که نکند
پیادهروها
روزی
از پاهایم دریغ شوند
و نکند که روزی پیادهروها جزء خیابانی شوند که هر روز پهنتر میشود تا مجالی برای
بیرون آمدن خودروها از خانهها باشد؟
دیگر که بداند که خیابانها روزی سنگفرش بودند
و خالی و خلوت
چون آسمانِ اینروزها
یا حتی چون آسمانِ همانروزها
و خودرو تلفظی دگر-گون داشت روزی
این را که بداند؟
و خیال میکنم که خیلی هم مثل همین خیال، ربطی به اسبان دارد یا نه
و چیزی مدام در سرم میچرخد که... لومیرها زودتر چرا بهدنیا نیامدند؟
تا کاروانسراها سالنهایی تابستانی باشند
یا اصلا درایو-اینهایی (بعدا یادم باشد که ببینم میشود جای درایو-این، بـِرانتو گذاشت؟)
تا که آدمها روی اسبان
یا کنار گرمای شکم شترانشان...
اصلا
حالا که تابستان است همه فصلهامان
چرا سالنهای روباز دوباره راه نمیافتند
که سینما هم هنوز همان سینمای نیمقرن پیش فردین است
که فروغ حرفش را میزد
و سینماها هم
-جز آن سینمای سوخته
صدای شعرش میپیچد:
کسی از باران، از صدای شرشر باران، از میان پچوپچ گلهای اطلسی...
نه...
کسی از هیچکجا نمیآید
هر که باید،
آمدهست
باران و اطلسی
حکایت توســت و من
فقط
بنّاست که باید بیاد
و نمیآید
...نیامدنش هم
هیچ بد نیست
که نمیداند
با گوشهگوشهی این خانه
چون تن ِیک زن باید مهربان بود
سیوسه دارم امروز
یعنی که سیسه سال دارم
و دلم غنج میرود که
چه ترجمهی خوبی است
I'll be greeting the sun again
برای
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
با این همه...
نکند...
نکند با اینهمه
نمونهخوانی
و بازخوانی
و خوانش ِنهایی
و پیشازچاپ و اینها
greet به regret بدل شود...
اما چهخوب که هنوز
آن صورتِ روشنتر ِ شعر
حذف نشده
و چه خوب که هنوز
آخر ِ
همه تعطیلات
به
جمعه
ختم
نمیشود.