۱
سوار،
با خنجری از ابریشم
عاج، پیچیده بر ترمهی برفی.
شمشادی که بلند نیست، مطول است.
۲
بیگمان،
تو برای مداوای انزوای من
مرگ را باید در استواییترین قارهی آفتاب
که مشرق ِنوبنیادش را
از تکانِ کتفهای گندمگونِ من
خواهد شناخت
از عزیمتِ خود شرمگین کنی.
۳
نه، نه، نه،
تو تنها اقاقیای یادبودِ منی
که بهخاطر ِ مزار نروئیدهای.
۴
تابوتی از مفرغ
که در بارانها زنگ نمیزند و بر شانهها
بهسبکی ستارهی ستوانی روستازادهست،
در فرصتِ این شمشاد
تشییع میشود
و با صفیر ِخاموش ِچشمی
مثلثِ تنهاییم بههم میریزد.
بهرام اردبیلی