این چندروزه هی با خودم میگفتم: ساسان!... ساسان م.ک عاصی!... یعنی نمیشد تو یکی
کتابتو ندی چشمه؟ بسکه این آخریا جَوزده شدهن و دارن آشغال چاپ میکنن و جماعتی
هم هیچی نمیخونن -اگه بخونن- جز فقط هرچی که اینا چاپ کنن –انگار که فقط همینان تو همهی این شهر؛
هی میگفتم آخه چرا؟ اینهمه ناشر... و تو این شرایط هی هم میخواستم برم –و باید میرفتم که-
بخرمش و نمیرفتم؛ تا الان که دیدم چشمه نیست و ققنوسه... تا این پابلیش شه شالوکلاه
کردهم که برم انقلاب... ساسان این اولی با همهی مصیبتاش مبارکِ تو و بیهمهی اونا مبارک و بهکام ِ ما!