بهانهای نیست برف آرامم نمیگذارد
صدایی از قطب راه باز کرده است
تا آب شود در گلویم.
حروف یخزده ترکیده است و
لبپر میزند صدای بازگشت بر کاغذ
دمی که ابر را ببینم از بالا که تعلیق زمین را میپوشاند
و پشتورو میشود این گوشت و پوست
تو پوششی خواهی بود یا آرامشی دوباره که مبنای چشم را تغییر میدهد.
و کاهلی ذوب میشود بین پلک و ستاره.
دوباره معنا پیدا میشود
و عالم انگار از تو میبالد در پاداش فکر
صدا چقدر سادهست
اگر که برف مجالم دهد
درون چشمانت خواهم آرمید چون میهنی که نزدیک و دور
دوستش میداشتهایم.
محمد مختاری