سیوسه سال دارم
یعنی که
دیگر سیوسه سال ندارم
سیوسومین پوستم را میاندازم
و
پوستِ تازه
ضخیمتر برمیآید
سیوسه سال دارم و
اندازهی سیوسه سال سالخوردهام
آبدیدهام
سالهاست که دیگر انگشتبهدهان نمیمانم
لب نمیگزم
بند آب نمیدهم
سالها
که
هر بـار را تاب میآورم -طوفان که برگ را نَکََنَد، پاکمیشورَدَش-
جز مردن ِمادران
سالهاست دلِ دیدنِ مادر را ندارم
جوانی او در غبار گم شده
چون چند عکس ِاو
در روزی که ندانمکِی
و پس ِ آن
هر سال کمتَرَََش دیدهام
کمتر و کمتر
تا امسال
که سیوسه سال دارم
همسالِ مادر
بهروز ِ زادنِ من
وعمهی بزرگ
که بلند چون حالای من بود
هر روز خمیدهتر
و سرخآبی ِمیانِ دو ابروش
هر روز گمتر میان خطوط پیشانی
و عمهی بزرگ را
بههربهانه
نمیبینم
شبِ نمیدانمچندم ِ هزارویکشب است
صفحهی هزاروسیصدوهفتادوهفتم
برمیگردم
هفتادوشش...
پنج.. و چهار... و سه... و دو... و یک
و هفتاد
و همینطور...
تا پنجاهوپنج
و مصیبتِ همیشهی شمارههای کتاب است این
و افسوس که به پنجاهوپنج ختم نمیشود
قبلش
سالهای دیگری هم هستند
پنجاهوچهار و سه و دو و...
و بعدش هم
راستی
آخر ِهزارویکشب را
چرا
کسی نمیداند؟
شهرزاد چه میشود؟
راستی
زلیخای یوسف چه میکند؟
و لیلی را چه پیش میآید پس ِمجنون؟
کسی نمیداند...
*********
بنا باید بیاید و نمیآید
دیوار دیگر نم نمیدهد
چون نمهایش را داده
و جارو سه روز است که میان هال است
یکبار که مهمان میآمد جمع کردم
و به اتاق بردمش
اما دوباره
دقیقا به همان جای خودش
میان هال آوردم
و پنج روز
روزی چهار فیلم میبینم
که نبینم
و هفت ساعت نشستم و هیتلرمان را دیدم
باران ِشمال
و
آفتاب ِجنوب
بر خانه میتابند
و میبارند
و کوچهباغهای نمیدانمکجا از خانه میگذرند
و کتری سه بار میسوزد
و سفیدِ سردِ سطحِ ِسرامیک ِتازهشسته
برهنهپای به خود میخوانََدَت
چون هالِ پرخردهشیشهی هنوزجارونشده
چون سفیدیهای بریدهبریدهی یکیشوندهی میانِ سیاهی ِجاده
وقتی که بهسرعت میگذرند
و ناودان هنوز از باران ِهفتهی پیش نمناک که نه٬ خیس است
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
و بهیاد میآرم که...
آخ... که اصلا خودِ این ترکیب
خیلی دورها میبرد آدم را
پس نه،
بهیادنمیآورم؛
یادم میآید –بله، بهتر است-
که
تولد تو را از یادبردهام
میبینی آوردن و بردن
چهراحت به هم گره میخورد؟
مثل آمدن و رفتن
و اصلا مگر نهاینکه بردن است و آ-بُردن؟
مثل کندن و آ-کندن
راستی ازیادبردن دالست؟
نه،
که باید مدلول باشد حتما
...یادم میرود که اصلا مدلول چیست و دال کدام
نمیدانم
گم میکنم
گم میشوم
فقط میدانم
ازیادبردن احمقانهست
و احمقانهتر
سعی در براشبهانهایتراشیدن
میان کدامهمه گرفتاری
نمیتوان دقیقهای
–فقط یک دقیقه-
برای تبریکی یافت؟
...شلوغی حکایت که نه،
بهانهی سالیان است و
قرون است.
سیوسه سال دارم
و بیش از این که بفهمم
حس میکنم
و هنوز عمیقترین فلسفهی بهگوشخوردهام
این است که
لباسها کوچک نمیشوند، ما بزرگ میشویم.
جملهی همنیمکتی دندانافتادهی ششسالگی
پیش از هفتسالگی
پیش از لحظهی بزرگ عزیمت
آه که
سیوسه سال دارم و هر روز
میگویم که نکند
پیادهروها
روزی
از پاهایم دریغ شوند
و نکند که روزی پیادهروها جزء خیابانی شوند که هر روز پهنتر میشود تا مجالی برای
بیرون آمدن خودروها از خانهها باشد؟
دیگر که بداند که خیابانها روزی سنگفرش بودند
و خالی و خلوت
چون آسمانِ اینروزها
یا حتی چون آسمانِ همانروزها
و خودرو تلفظی دگر-گون داشت روزی
این را که بداند؟
و خیال میکنم که خیلی هم مثل همین خیال، ربطی به اسبان دارد یا نه
و چیزی مدام در سرم میچرخد که... لومیرها زودتر چرا بهدنیا نیامدند؟
تا کاروانسراها سالنهایی تابستانی باشند
یا اصلا درایو-اینهایی (بعدا یادم باشد که ببینم میشود جای درایو-این، بـِرانتو گذاشت؟)
تا که آدمها روی اسبان
یا کنار گرمای شکم شترانشان...
اصلا
حالا که تابستان است همه فصلهامان
چرا سالنهای روباز دوباره راه نمیافتند
که سینما هم هنوز همان سینمای نیمقرن پیش فردین است
که فروغ حرفش را میزد
و سینماها هم
-جز آن سینمای سوخته
صدای شعرش میپیچد:
کسی از باران، از صدای شرشر باران، از میان پچوپچ گلهای اطلسی...
نه...
کسی از هیچکجا نمیآید
هر که باید،
آمدهست
باران و اطلسی
حکایت توســت و من
فقط
بنّاست که باید بیاد
و نمیآید
...نیامدنش هم
هیچ بد نیست
که نمیداند
با گوشهگوشهی این خانه
چون تن ِیک زن باید مهربان بود
سیوسه دارم امروز
یعنی که سیسه سال دارم
و دلم غنج میرود که
چه ترجمهی خوبی است
I'll be greeting the sun again
برای
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
با این همه...
نکند...
نکند با اینهمه
نمونهخوانی
و بازخوانی
و خوانش ِنهایی
و پیشازچاپ و اینها
greet به regret بدل شود...
اما چهخوب که هنوز
آن صورتِ روشنتر ِ شعر
حذف نشده
و چه خوب که هنوز
آخر ِ
همه تعطیلات
به
جمعه
ختم
نمیشود.
تولدت مبارک..
آقا مبارک
تبریک به خاطر بزرگتر شدنت
امیدوارم یه روزی این لباسها باشن که کوچک میشن.
البته بد نیست آدم بزرگتر هم بشه ها...
بزرگتر شدن با نشدن؟ مسئله اینست.
مرسی از همه.
به شهرام: اصلا بد نیس آدم بزرگ شه!
رضا جان
چه کنم که محشر مینویسی
نوشتههات رو از خودت بیشتر دوست دارم :)
سیو سه سال داشتگی یا نداشتگیات مبارک
بهرحال یاد گرفتهایم تبریک بگوئیم نه؟
ئه ئه! مگه خودمم دوس داری!؟
آرهُ، انگار اینیکی رو یاد گرفتهایم!
خیلی مرسی عزیز دلم.
منم تبریک
مرسی از لطفتون. خوش باشید.
با دقت خوندم
دوباره تبریک میگم نه به خاطر سن
به خاطر اینکه پیله را شکافتی و داری پرواز می کنی .
اما هر پیلهشکافتنی که به پرواز ختم نمیشه قربون شکل ماهت برم!