همین که زمستان آمد
به واگن کوچک سرخرنگی میرویم
که بالشهای آبی دارد.
با هم
خوش میگذرانیم
و در گوشهی مخملی واگن
لانهای از
بوسههای وحشی میسازیم.
تو چشمانات را میبندی
تا از پشت شیشه
دهنکجی اشباح شب را
که همچون انبوهی از شیطانها و گرگان سیاه
پست و درندهخویاند
نبینی.
آنگاه حس میکنی که
گونهات خراشیده شده
و بوسهی کوچکی مانند عنکبوت
سرگشته روی گردنت میرود.
سرت را خم میکنی و
به من میگویی:
«بگیرش!»
و آنگاه
هردو
دیرزمانی
میکوشیم تا
جانوری را که اینهمه راه میرود
پیدا کنیم!
رمبو
نادر نادرپور