دوازده سال دارم و دوازدههزار بار به توان صد –بیش از حد تحمل و وسعت قلب و روح کوچکم- عاشق هستم. گیجم. خوابم. خنگم. دستوپاچلفتی و مغشوش و مبهوتم. خودم نیستم (چهبهتر)، خود همیشگیم. الکی میخندم -از آن خندههای شل و بیمایه و خنکی که دل آدمبزرگها را آشوب میکند– و بدون دلیل بهانهگیر و بیحوصله و غمگینم. زشت و دراز و لقلقی شدهام. صورتم جوش زده و موهایم، بدتر از علفهای خودروی هرزه، از اطراف سرم بیرون زده و هر کار میکنم شکل نمیگیرد. صدایم هم عوض شده –زنگدار و چندشانگیز. با اینهمه، باوجود لاغری و بیخوابی و بیاشتهائی، باوجود ترسولرزهای مجهول و غصههای ناشناخته، باوجود پاهایم که بهطور ترسناکی یکمرتبه رشد کردهاند (انگشتان دراز) و بوی تند عرق تن و ماهی مرده میدهند (بوی بلوغ)، و باوجود بینهایت اغتشاش حسی و فکری و بینهایت دلهرههای مبهم و بینهایت کوفت و زهرمار دیگر، خوشبختِ خوشبختم. دو تصمیم بزرگ گرفتهام: میخواهم نویسنده شوم. شاید هم شاعر. دیگر آن که قسم خوردهام به «میم» و عشق بزرگ و ابدیم، به او وفادار بمانم، دستکم تا زمانی که زنده هستم. تنها آرزویم این است که زمان آنقدر لفت نمیداد، آنقدر کند و فسفسی نبود (چه احمق بودم!) و زودتر بیست سالم میشد، یا سی، یا چهل، سن مردان جاافتادهی مهم معتبر –و امروز؟ با خودم میگویم کاش زمان آنقدر شتابزده و عجول نبود. کاش یک آن فرصت میداد. کاش دوباره دوازده سالم بود و باغ دماوند را با همه آدمهاش –آدمهای مردهاش- از نو کشف میکردم. کاش (از آن کاشهای محال)، فقط یک بار دیگر کنار «میم» مینشستم و بوی خاص و سرگیجهآور بدنش دوباره به دماغم میخورد...
کفشهای کتانی «میم» روی پله است، کنار من کفشهای سفید بنددار پر از گل و خاک. دستم را آهسته، با گستاخی لذتآور پسربچهای بالغ، توی لنگه کفش او میکنم –گرم و مرطوب و نوچ است و بوی خاص بدن او را میدهد. حس غریب و مورموری رخوتآور کف دستم مینشیند و آرامآرام به تمام بدنم سرایت میکند. انگار شناور در آبی ولرم و راکد هستم و پلکهایم سنگین از چرتی گذرا، روی هم میافتد.
...
درخت گلابی-گلی ترقی
-----------------------
اسفند هفتادوهفت، وقت اکران فیلمش، با دوست نازنین دانشگاه، در تنها لحظهای که کسی دوروبرمان نبود، قرار تماشایش را گذاشتیم. و هر کدام گم شدیم تا جدا به سینما برسیم. نیمساعتی دم سینما پلکیدم و خبری نشد. نگران به دانشگاه برگشتم و کمی بعد دیدم که آمد. بعد از چند دقیقه که خلوت شد و شد که حرف بزنیم، دیدیم که دم دو سینما منتظر بودهایم! من فلسطین و او قدس (خوب جای اشتباه شدن هم داشت!) قرار دوباره گذاشتیم برای سئانس بعد و او رفت و من هم کمی بعد از او. جلوی من بود اما گم شد. و باز اشتباهی رفت تا سینما استقلال! تا دوباره برگردیم دانشگاه و همدیگر را پیدا کنیم و جای حرف زدنی و اینها، خیلی دیر بود (البته که برای دخترهای آنوقتها!) و رفت تا خلوتی ِبیحدوحصر سینما سپیده در روزهای آخر اسفند... خیالم که حالا آن سینما و حتی دانشگاه هم هر دو باغ دماوندی بودهاند؛ خوشبختِ خوشبخت بودیم ما در آنها.