حالا نبود. نوری بود. عاشورپور بود. عاشورپور میرفت و میاومد و نوری رو دست مینداخت. عاشورپور صمیمی بود. نوری مغرور بود. تاب شوخیای عاشورپور رو نمیآورد. عاشورپور و ترانههاش رو بیشتر دوست داشتم. از نوری دلخور بودم. تازه بوسه رو از ترانههاش حذف کرده بود که بتونه دوباره بخوندشون و من خوشم نیومده بود گرچه که بهش حق میدادم. و گرچه که بهش حق میدادم اما دلخور بودم. واسه همین هم از سربهسرگذاشتنای عاشورپور خوشم میاومد و زیرزیرکی میخندیدم. اما زیرزیرکی خندیدنم دلیل این نمیشد که یاد پریشانخرامیدن شب نیفتم و یهو بق نکنم. نوری با صورت برافروخته گاهی جواب میداد اما از پس عاشورپور برنمیاومد. جو هم با عاشورپور بود. شاید یهو سایه بود که با اون صداش آروم گفت: بسه احمد! انقد محاجه نکن! اما حالا مطمئن نیستم که سایه بود یا کسی دیگه. خیلیوقت پیش بود. حالا که نبود که صداسیما صبح تا شب این چهار تا ترانه -ی سانسورشده- ش رو پخش کنه. گفتم که نوری بود. عاشورپور هم بود. شاید هم خود سایه بود اونی که محاجه رو تو دهن من انداخت...
افسانهی دریا