هانگر با سکوت شروع میشود. بیست دقیقه حرف دارد و در سکوت تمام میشود.
گرسنگی قصهی آشنای بابی سندز است؛ جمهوریخواه ایرلندی که سال ۱۹۸۱ براثر اعتصاب غذا میمیرد. وقت دیدن فیلم یاد سیاوش میافتم. بابی سندز مرده است. گرسنگی او را کشته. و سینما مثل همیشه زندهاش میکند. بابی زنده میشود تا قصهی خود را بگوید. بابی به استقبال مرگ میرود چون رفتن سیاوش در آتش اما نه برای مرگ، برای خود زندگی.
گرسنگی یک فیلم بیوگرافی معمول نیست؛ از این لحاظ از بسیاری اینگونه فیلم ها پیش افتاده. بابی زنده است که قصهی خود را بگوید اما داستان را دستان کسی دیگر میآغازد. دستان زخمیای که برای التیام در آب میروند و دستان بابی نیستند. صبح است و در مراسمی آیینی، مردی آماده میشود که سر کار برود -زندانبان! و این آنقدر خوب پیش میرود که از یاد ببرید که قصه، قصهی بابی سندز است -حتی اگر شنیده باشید که فیلم با بابی شروع نمیشود! بههمینسادگی، فیلم از آن طرف باز میشود. اما خیال نکنید زندانبان میرود که سراغ بابی برود، نه؛ زندانی ِتازهای از راه رسیده. او را لخت میکنند –و ما را با او- و به بند میرویم و درهمسایگی بابی خانه میکنیم. ما از بابی همانقدر میدانیم که او -زندانی تازه. و ما همانقدر محو زندان بابی میشویم و متعجب، فضولات بر دیوار سلول همسایهی بابی را تماشا میکنیم که همسلولیای تازهواردش. بابی را نه با خودش که با زندانش خواهیم شناخت... او تا ببینیمش، از اسطورهاش درخواهد آمد؛ همانقدر واقعی یا رئال خواهد بود که بازیگرش –و بازی بازیگرش.
رنگهای مرده زندان را بهخوبی ساختهاند –و زندانبانی را هم که بیصدا ادرار زندانیان را که از زیر در سلول روانهی راهرو کردهاند را جارو میکشد. رنگ که به زندان میآید، لباسهایی است که یک تکه از آن "هماهنگ با دیوار سبز سلول" خوانده میشود. بیربطند به زندان این رنگها؛ سطحیاند. فریبند... در سلولها سکوت است و سکوت و تکانهای پا؛ رنگها به خشم میآرندشان و طغیان و خردکردن همه وسایل سلول –باز هم بیحرفای. و باز بیحرف تنها میان صداسازی گارد زندان روی سپرهاشان، صدای کتکزدن و کتک خوردن آنهاست. زندانبانِ اول فیلم را میبینیم که پس از همهی اینها و بریدن موهای بلند بابی، باز دستانِ زخمانشدوبارهگشودهاش را در آب میبرد. دستانی که برای هر زخم ِزده، زخمی دیده و زخمهاش همیشه تازه است؛ هر بار سر باز میکنند از نو... با او به دیدن مادرش میرویم. مادر دیگر نمیفهمد یا نمیخواهد بفهمد. نمیبیند یا نمیخواهد ببیند. اما او نیست که از دست رفته؛ کودکش است. و او این را نمیخواهد باور کند. حتی وقتی سرخی خون او بر صورتش میگسترد. مادرها همینند... چرا زندانبان پدر ندارد؟ پدر او همین کودک/کودکی پیش روی مادر نیست که میمیرد؟ که مرده؟...
سکانس پرحرف فیلم، فصل تویی ِبابی و کشیشای است -که میکوشد او را از اعتصاب بازدارد- در نمایی ثابت، با کمترین نزدیک شدن دوربین به چهرهی آنها. اما بازیگر بابی بهترین بازی ممکن را میکند و این سکانس بیست دقیقه طول میکشد بیکه چیزی اضافه باشد. تمام که میشود ما جایی دیگریم: بابی گرسنگی را آغازیده و اشتیاق و شکنجه۱ را میان ملافههای سفید... و لبهای درسکوتِ کشیش زمزمه میکنند که:
«چگونه میشود به آنکسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد...»
۱- هانگر گرسنگی، اشتیاق و شکنجه، همه را معنی میدهد و باید بدهد.