آوردهاند که در حالت نزع برادران را
بخواند و از ایشان بحلی خواست... آنگاه فرمود که زلیخا را بخوانید تا وداع کنم. جبرئیل
گفت: ای یوسف او را طلب مدار که اگر او را ببینی و زاری او را بشنوی هرآینه دلت
مشغول گردد. گفت: وی کجاست؟ گفتند: به خانهای تاریک درشده است و در بسته و جامه
دریده و حاک بر سر کرده و روی در محراب آورده، میگوید: الهی جان مرا با جان یوسف
پیوند کن که من طاقت فراق او ندارم. یوسف گفت: چون مرا نبیند آن حسرت در دلش
بماند. جبرئیل گفت: خدایش خرسندی دهاد. آنگاه سیبی از بهشت آورده به یوسف داد تا
ببوئید و جان از تنش جدا گردید.