از درختانِ غار ِجنوب و آویشن ِلوتا
تاجی بر تارکت میگذارم ای ملکهی کوچکِ استخوانهای من
و ممکن نیست بیچنین تاجی باشی
کز برای خاک بَلَسان و شاخوبرگ فراهم میآورد
تو چون او که دوستت دارد از دیاران ِسرسبز میآیی
از آنجا با خود آوردهایم گلی را که در خون ما میدود
در شهر سرگردانیم چو بسیاری دیگر گمشدگانی
در هراس از اینکه مباد بازارها بسته شوند
محبوب! سایهی تو بوی آلو دارد
چشمان تو ریشههایش را در جنوب پنهان کردهست
دلت از کبوتر ِقلک است
و تنت لغزنده چون سنگهای درون ِآب
بوسههای تو خوشههای شبنمخوردهاند
و درکنار ِ تو من با خاک میزیم
نرودا
فرهاد غبرائی
عجب!
فکر کنم جز من، پابلو نرودا هم مزه عشق رو خوب چشیده...
بازم یادم رفت بگم، من اسرین بودم
شاید! کی بدونه!؟