دمی تا کنم تازه عهدی کهن را
درنگی بر این کاخ ویرانه، یاران!
به مشک و به رگ باده و خونم اکنون
همیجوشد از یاد آن شهسواران»
شبگیر. برخواند این دو بیت
شاعر که خون پارسی در رگان دارد (روز او به شب
کشیده از بادهنوشی به بادهنوشی) در صداش
زنگِ غمِ دودمانهای رفته. به گوش ِهمسفران
دعوتی آید این، «خوش است لبی تر کنیم.»
«نوشتان بادا،» شاعر گوید،
«چون مردِ پارسی پیمانه اگر نگه دارید.»
صحنه، ویرانهیِ محض. ستونها شکسته؛
خشتپارهها پراکنده؛ از آن کاخ ِبربُرده
نیمطاقی فقط باقی:
ابدانی به ویرانه منظر مضاعف دهد. روشن از ماه،
کودکی ایستاده لبِ آب، گلی تازه در دست.
«فرشتهای شادیِ بادهخواران را
یا روانویرانه آیا؟»
شاعرش پای سرکشی ِ خیال میگذارد؛
جذاب، اما بسکه جذاب،
به شعرش هرگز درنمیارد.
قاسم هاشمینژاد