برای تو و وصال زمستان هفتادوهفت
اینگونه میآغازد
از گِـرِهی میان دو حنجرهی همطاقت
لهجهای که کتفهای تو را به سنبل ِسرخ میپوشاند
و غباری از شاخهی زیتون
که طاعت ِمرا از شاهی ِ عشق بازپس میگیرد.
شبهای ِخستهازنفس
آنکه در میبندد
آنکه میان ِ دو ساعدِ من
شوکتِ وهم را
تهنیت میگوید
مرثیهایست قامتآراسته
با بهمن ِزلف ِقطبی
آنکه در میبندد و شبهای مرا شماره میکند
از گلوی تو جاریست و
در گلوی من منجمدست.
ازبلندِ ابر برمیخیزد
شبهای ِخستهازنفس
میان دو گریه
از ضربهی پنجهای
لکهی بنفش
بر صورت ِماه
جای میگیرد
و صوت ِ معصوم ِ سینهی ما
در غشاءِ آبیِ ِهوا
میلرزد.
رقص
رقص در فلق
در فرصت تنگِ خاکی و نیلی...
ای مهربان
درحلقههای ابریشم
گلوی تو را میبینم
با چشمان ستارهای که شب را تمام میکند
آنگاه که میگویی
آنگاه که میخندی
با زیباترین ِ مرثیههات
کبــود
ای آزادِ بزرگ!
محمود شجاعی
تو نمیآیی و قلب کوچه
پاسبانی تنهاست
و سکوتی عایق
به لب پنجرههاست
تو نمیآیی و شب
میگدازد آرام
تو نمیآیی و ذهن پله
میتراود خمیازهی عادت
و در خانهی ما نبض گنگی است
بر اندام سبکخیز اجابت
تو نمیآیی و من
مثل یک میوهی کال
و نخستین شب یک دیدار
به سرانجام میاندیشم
طاهره صفارزاده