درمیآوری، درمیآوریم، درمیآورید
بارانی، ژاکت، کت، بلوز
پشمی، نخی، کنفی
دامن، شلوار، جوراب، لباس ِزیر
گذاشته، آویخته، انداخته به پشتِ صندلی،
انداخته از لتهی پاراوان؛
فعلا پزشک میگوید چیز جدیای نیست
خواهش میکنم لباس بپوشید، استراحت کنید، سفر بروید
بخورید، درصورتیکه، قبل از خواب، بعد از غذا
سه ماه دیگر مراجعه کنید، یک سالِ دیگر، یکسالونیم ِدیگر؛
دیدی، تو فکر کردی، ما نگران بودیم
شما گمان میکردید، او شک میکرد
دیگر زمانِ شالوکلاهکردن
دیگر زمانِ بستن ِدکمهها با دستهای لرزان
بندِ کفشها، دکمههای فشاری، زیپها، قلابِ کمربند
کمربندها، دکمهها، کراواتها، یقهها
دیگر از آستینها دربیاورید، از ساکها، از جیبها
شالگردنِ مچالهشده، خالخالی، راهراه، گلدار، چهارخانه
که مدت استفاده از آن ناگهان تمدید شده است.
ویسواوا شیمبورسکا
شهرام شیدایی/چوکا چکاد
نونپنیرسبزی، باقالیپلو با ماهیچه، دو پرس کوبیده، برگ، بهانضمام تمام مخلفات ممکن؛ شرط که میبندین با یه آدم تازهخوبشدهی اشتهاشسرجاشبرگشته نبندین!
بهانهای نیست برف آرامم نمیگذارد
صدایی از قطب راه باز کرده است
تا آب شود در گلویم.
حروف یخزده ترکیده است و
لبپر میزند صدای بازگشت بر کاغذ
دمی که ابر را ببینم از بالا که تعلیق زمین را میپوشاند
و پشتورو میشود این گوشت و پوست
تو پوششی خواهی بود یا آرامشی دوباره که مبنای چشم را تغییر میدهد.
و کاهلی ذوب میشود بین پلک و ستاره.
دوباره معنا پیدا میشود
و عالم انگار از تو میبالد در پاداش فکر
صدا چقدر سادهست
اگر که برف مجالم دهد
درون چشمانت خواهم آرمید چون میهنی که نزدیک و دور
دوستش میداشتهایم.
محمد مختاری
برای متولدِ چاردیوار
غیبتش به درازا میکشد
سرمای غرب انگار طاقتفرساست
جامهدانهایش را، مادر، دوباره بگرد
به خدایش بسپار
و شال را
که در همهمهی اجاق و
انتظار جگرگوشهات بافتهای
به او...
سمیح القاسم
موسی بیدج
هزار بار دیگه هم که تو هزار سال بعدی فیلمه برسه به این فریادش که چرا سگا رو جمع نمیکنن؟ چشمای من تا فرداش سرخ خواهد بود...
آی نشر چشمه که دوستت داشتم تا وقتی هنوز اون کتابفروشی نُقلیه رو داشتی که توش نمیشد حتی چرخید و بعد بیتفاوت شدم بهت وقتی جابجا شدی و بعد... باید بگم که حالا داری رسما گه میزنی به ادبیات و سلیقهی ادبی...
Charles: […] I used to go skating with father on mornings like this and mother would come back from church saying----
Genevieve: (dreamily) I know---- saying, "Such a splendid sermon. I cried and cried."
Leonora: Why did she cry, dear?
Genevieve: That generation all cried at sermons. It was their way.
Leonora: Really, Genevieve?
Genevieve: They had had to go since they were children and I suppose sermons reminded them of their fathers and mothers just as christmas dinners do us…
Thornton Wilder-1931
یوسای عیش مدام میگه: «در واقعیت داستانی، آنچه زندگی را شکل میدهد
صرفن چیزهای موجود نیست، چیزهای ناموجود نیز در این شکلبخشی سهم دارند.»
سرهرمس اینو آورده و بعد اضافه کرده زیرش که: «خواستم بگویم در
واقعیتِ غیرداستانی هم، حتا، گاهی.»
و من باید اصلا کل جمله رو تغییر بدم به این که:
هرچیز را فقط چیزهای ناموجود است که شکل میدهد.